سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
اینجا که بال چلچله را سنگ میزنند
ماهِ اسیر سلسله را سنگ میزنند
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
ماه محرم آمده باید دگر شوم
باید به خود بیایم و زیر و زبر شوم
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟