خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم