تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم