تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز