هر که رو انداخت، خاطرجمع، زائر میشود
قبل زائر کولهبار راه، حاضر میشود
رسید و گرد راهش کهکشانها را چراغان کرد
قدم برداشت، نیشابور را فیروزه باران کرد
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز