کربلا
شهر قصههای دور نیست
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند