کربلا
شهر قصههای دور نیست
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
به نام چاشنیبخش زبانها
حلاوتسنج معنی در بیانها...
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند