نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی