آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی