مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم