همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
دنیای بیامام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبلۀ ایمان رسیده است
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت