سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر