تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
آنچه در سوگ تو اى پاکتر از پاک گذشت
نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری