بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
چشمه چشمه تشنگی، زائران! بیاورید
نام آبِ آب را بر زبان بیاورید
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری