ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
اين ماه، ماهِ ماتم سبط پيمبر است؟
يا ماه سربلندى فرزند حيدر است؟
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت