عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت