ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد