اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند
دنیای بیامام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبلۀ ایمان رسیده است