پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
شبی هم این دل ما انتخاب خواهد شد
برای خلوت اُنست خطاب خواهد شد
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
قحطی عشق آمده باران بیاورید
باران برای اهل بیابان بیاورید
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
آنان که مشق اشک مرتب نوشتهاند
با خط عشق این همه مطلب نوشتهاند
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
ای آنکه نیست غیر خدا خونبهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو
باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند
دنیای بیامام به پایان رسیده است
از قلب كعبه قبلۀ ایمان رسیده است