سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟