ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
چشمی که به حُسن تو نظر داشته باشد
حیف است ز خورشید خبر داشته باشد
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیدهست؟
تا به امروز کسی مرتبهات را دیدهست؟
میزد به رُخم ولی، ولی را میکشت
آن مظهر ذات ازلی را میکشت
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
ای جان جهان، عیان تو را باید دید
با دیدهٔ خونفشان تو را باید دید
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
چون بر او خصم قسم خوردۀ دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن كه: خدا! ماه گرفت
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
صبح صادق که میدمد دل من
سرخوش از بادۀ حضور شود