سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است