غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ای حرمت قبلۀ حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
ماه صفر رسید و افق رنگ دیگر است
عالم سیاهپوش به سوگ سه سرور است
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
ای ز فرط ظهور ناپیدا
ای خدا! ای خدای بیهمتا!
هر کسی را به سر هوایی هست
رو به سویی و دل به جایی هست
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
دل بر دو سه دم گرمی بازار مبند
امید به هیچ کس به جز یار مبند
دست خدا پردۀ شب را شکافت
صبح شد و نور خداوند تافت
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
میخواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی
نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت