خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟