دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟