به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم