گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم