به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم