به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
کربلای عمر هرکس بیگمان خواهد رسید
روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد رسید
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم