به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد
زره پوشیده از قنداقه، بیشمشیر میآید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر میآید
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم