به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
آهای باد سحر! باغ سیب شعلهور است
برس به داد دل مادری که پشت در است
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم