عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم