تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حیّ توانا
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شُکر یکی از هزار کرد؟...
بهنام خداوند جانآفرین
حکیم سخن در زبان آفرین
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
کريم السّجايا، جميل الشّيم
نبّى البرايا، شفيع الامم