علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر