آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
به خون دیده، تر کن آستین را
به یاد آور حدیث راستین را
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
ذكر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم زير قدمهای شما جان میريخت
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت
گلخندهای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقۀ شب را جدا کند
ای آنکه فراتر از حضور نوری!
با این همه کی ز دیدهام مستوری؟!
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او