«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
ای حرمت قبلۀ حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
ماه صفر رسید و افق رنگ دیگر است
عالم سیاهپوش به سوگ سه سرور است
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
ای ز فرط ظهور ناپیدا
ای خدا! ای خدای بیهمتا!
هر کسی را به سر هوایی هست
رو به سویی و دل به جایی هست
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
دست خدا پردۀ شب را شکافت
صبح شد و نور خداوند تافت
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود