نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست