گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد