زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد