از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد