عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد