تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد