از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش