هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد