جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان