اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم