در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم