مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم