مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم