دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
نه لاله بوی خوش مستی از سبوی تو دارد،
هزار کاسه از این باغ رو به سوی تو دارد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم